سلام بر تو ای مرگ، با اینکه تو پیامآور پایان حیاتی اما من به تو سلام تقدیم میکنم، چرا که جز این چارهیی نیست، برای تو نوشتن و از تو نوشتن سخت است، تویی که این روزها همه شهرم و کشورم بوی تو را میدهد، گاهی در چهره انتحاری ظاهر میشوی، گاهی در چهره دزد، گاهی در چهره حادثه ترافیکی، گاهی سیلاب، گاهی سرطان، گاهی تجاوز و سربریدن.
تو هزار چهره داری و بدترین چهرههایت از آن ماست. طی این پانزده سال تو هزاران هزار از ما را کشتی، اما امسال بیش از همیشه بود، بیش از هر وقتی به آمدنت فکر کردیم و میکنیم، در خواب در بیداری، در سرک، در محل کار، تو را در همه جا میشود احساس کرد، صفحات فیسبوک و اخبار پر است از آمدنهای تو به سراغ مردمم؛ انتحار، انفجار، قتل، اختطاف، گروگانگیری، حادثه ترافیکی، سرطان و….
هی مرگ، در مورد خودت چه حسی داری وقتی در هیبت عزراییلی بر انسانی فرود میآیی و نفسش را میگیری، چرا این همه ترسناکی، چرا این همه تلخ. من اصلا برای تو تعریف مثبتی ندارم، مرگ شیرین! این بیمعناترین مفهوم برای من افغان است، از تو میترسم، بینهایت و غیر قابل وصف؛ نه از اینکه به سراغ خودم بیایی که بدون شک خواهی آمد، اما از نوع آمدنت میترسم.
اگر در لباس انتحاری بیایی و توته توتهام کنی خشنودم بیشتر از آنکه زخم بردارم و عمری حسرت بخورم که کاش میمردم. تو اگر در لباس سرطان به سراغم بیایی خوشحالم و تنم را با عشق تقدیم تو میکنم اما میترسم از اینکه ربوده شوم، تجاوز شوم و سربریده شوم. آن زمان ترجیح میدهم خودم را بکشم اما چگونه؟ تو را مثل یک تیغ بران باید همیشه با خود داشته باشم تا بتوانم شاهرگم را بزنم و به تو بپیوندم، ولی مقابله و روبرو شدن با تو همیشه سخت است.
فکر میکنم آنهایی که ساده و آسان به سراغشان میروی خوشبختند، اما حتما از اینکه صدها جوان خفته در خونمان را در دهمزنگ دیدی لذت بردی. یا وقتی جوانان ما را در آن چهارشنبه سیاه به کام خود کشاندی یا وقتی به سوی هموطنان غوریام فیر شدی، یا همین چند روز پیش در مسجد بر سر مردمم باریدی و به توتههای گوشت تبدیلشان کردی یا زمانی که در دستهای جوانان خشمگین مسلماننما بر سر فرخنده فرود آمدی یا وقتی سنگ شدی و بر سر زنان سنگسارشده خون نشاندی، غرق لذت بودی، های مرگ نفرین بر تو که هیچ جذبهیی نداری.
میتوانم در مورد مرگ خودم حرف بزنم و فکر کنم، دردناک است و ترسناک، بدنم سرد میشود، اما میتوان تحملش کنم. ولی خیلی وقتها در فکر کردن به تو و آمدن به سراغ عزیزان و دوستانم است که میفهمم تا چه حد ضعیفم؛ مسیر فکرم را تغییر میدهم. خودم را قوی نشان میدهم. تصور اینکه بیایی و در یک حادثه تلخ نزدیکترینهایم را ببری مرا بیش از بیش از تو متنفر میسازد و از تو بیزارم، کاش وجود نداشتی و این همه درد بر ما تحمیل نمیکردی.
چه تصور تلخی است دست و پا زدن بین خون و انتحار و انفجار، چه دردی میکشد مادری که از یوسفش فقط پیراهن خونینی را به آغوش میکشد و درد و ناچاری را فریاد میکشد.
همه میمیرند اما چرا ما این همه بد میمیریم. این همه با درد میمیریم، اصلا برای تو فرقی دارد که چگونه به سراغ ما میآیی؟ از قبرستانها میگریزم. ایستادن بالای قبر انسانها نفسگیر است. وقتی فکر میکنی دیگر زنده نیستند؛ تو چرا این همه سردی، بعد از آمدنت همه فراموشی میگیرند و همه چیز خاطره میشوند. میگویند تا با خودت صبر میآوری؟ اما چه صبری، تو هر روز به سراغ ما میآیی، دیگر توانی برای مقابله با تو نمانده، به آمدنهای وقت و بیوقت تو عادت کردهایم و فقط خدا خدا میکنیم که وحشتناکتر از دیروز نصیب ما نشوی.
چرا فکر میکنم هیچ کسی واقعا برای آمدنت لحظهشماری نمیکند. حتا با اینکه ادعا میکنند، اصلا نمیشود تصویر خوبی از تو داشت. یعنی اگر کسی هم آرزوی آمدنت را دارد، آن قدر رنج پیش از آمدنت نصیبش شده که شاید به مراتب بدتر از تحمل توست.
آیا همه آدمها چون من به تو فکر میکنند؟ راستی این رهبران، این بزرگان، این زورمندان و بادارانشان، اینها که پشت دیوارهای بلند همیشه پنهاناند به تو فکر میکنند؟ مثل من از آمدن تو هراسی دارند یا خیر؟ اینها که در آمدن تو در زندگی خیلی از انسانهای این سرزمین سهیم هستند و تو گاهی چون وسیلهیی از آنها برای نازلشدنت بر ما استفاده میکنی تا آنها عیش بیشتری کنند، با آنها سر رفاقت داری؟ همینها که برای زندگی خود، تو را دوست دارند تا ما را بکشی، چه سری است اینجا، آنهایی که سالها خون ریختند، از کشتههای ما صاحب زور و مال و منال دنیا شدند، هراسی از آمدنت ندارند و تو شریکشان میشوی!
عجیب موجودی هستی، همهمان به تو پیوند داریم، تر و خشک را میسوزانی، اصلا عادل نیستی. فکر میکنم ثروتمندان همیشه راحتتر از فقرا مردهاند. فکر میکنم زورمندان میتوانند پشت موترهای زره و دیوارهای بلند خودشان را برای مدتی از سایه شوم تو دور نگه دارند. تو هم رشوت میگیری؟ برای تو هم پول و مقام و زور مهم است؟ اگر نیست پس چرا همیشه در انتحاری، در اختطاف، در دزدی، در تصادم موتر، بهترینهای روزگار، فقیرترینها و مظلومترینها کشته میشوند؟ چرا آنها که زور دارند به زور پول همیشه در امانند، اما نگهبان پیر دفتر ما سکته قلبی کرد و مرد وقتی داشت موتر مرد ثروتمندی را پاک میکرد که تازه از عمل قلبش از جرمنی برگشته بود.
در خوابهایم به سراغم میآیی، اما میدانی من همیشه از بلندیها میافتم و همیشه در مسیرهایی قرار میگیرم که زینههایش تخریبشدهاند و تو میخواهی افتادنم را جشن بگیری.
تو را دوست ندارم. هرگز دوستت نخواهم داشت. هرگز آرزوی آمدنت را نخواهم کرد. من برای زندگی مبارزه میکنم. تو در نهایت خواهی آمد. بگذار از تو بترسم، اما با ترس آمدنت به زندگیام ادامه میدهم. اما لطفا درد آمدنت را بر مردمم آسان کن. این قدر ما را با درد نکش. تحملش دیگر سخت است. میخواهی خودکشی کنیم که نمیکنیم؛ چون زندگی را دوست داریم، اما وقتی ناچاریم تو را بپذیریم بگذار آرام و بیصدا و بدون درد بمیریم. خواهش میکنم، کوتاه بیا، خستهایم از چهره انتحاریات. از چهره داعشیات. از بودنهای تلخت. ما تو را میپذیریم. فقط فرصت بده ساده و آسان بمیریم بدون اینکه به دوستان و عزیزانمان دردی بدهی که این درد آنها را بکشد. کمی انصاف داشته باش. تو حق مایی، اما ظالمانه به سراغمان نیا. برای بدترینهای زندگی مرگ آرزو میکنیم. پس ای مرگ، مرگ بر تو!
نویسنده: زهرا سپهر
طراحی و توسعه توسط: Momtaz Host
© 2016 تمام حقوق مادی و معنوی اين ويب سايت متعلق به موسسه انکشاف و حمایت زنان و کودکان افغان می باشد.